دوست داشتن
 
دختر آسموني
شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 20:25 ::  نويسنده : ريحون

وقتي حرف دوست داشتن مياد وسط هر كسي ياد يه چيزي يا يه كسي ميفته كه براش دوست داشتن و تداعي ميكنه.

اون چيز ميتونه هر چي باشه ممكنه يه هديه باشه يه آهنگ يا هر چيز ديگه باشه.يا اون كسي كه يادش ميفتيم ميتونه كسي باشه كه دوسش داشتيم يا دوسمون داشته (اينم بگم كه احتمال داره هنوزم اين دوست داشتنه ادامه داشته باشه)ولي حالا يه سوال پيش مياد اصلا دوست داشتن يعني چي؟؟؟

يعني بگيم دوست دارم اونم بگه منم دوست دارم.من بميرم تو نميري.همين؟

نخير.دوست داشتن شكلاي مختلف داره.هر كسي به يه شكلي دوست داشتنشو ثابت ميكنه كه البته به نظر من اينكه در عمل به طرفت ثابت كني كه دوسش داري از همه مطمئن تره.

حالا مسئله مهم تر اينجاست كه اين دوست داشتنه اين من بمييرم تو نميريه از بين ميره يا نه؟؟

من كه ميگم نه.الن مي خواستم بگم مگر در يه حالت اونم خيانته.كه نظرم عوض شد در اين صورت ام با اينكه ممكنه با رفتار هاي غلطي كه ببيني سرد بشي و يا حتي به ظاهر بگي كه ديگه دوسش نداري ولي ته ته ته ته دلت بازم اون حس دوست داشتنه وجود داره.

من كه اينطوري ام.هميشه دوسش دارم هر چي كه بگه هر كاري كه بكنه.حتي اگه مال من نباشه با اينكه سخت ترين حالته و كلي عذاب آور ولي حسم همونه كه بوده.

 

 

چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 9:51 ::  نويسنده : ريحون

هيچوقت زندگي اونطوري كه ما فكر ميكنيم پيش نميره.به نظرم بهترين اسم براي اين چيزا همون توهم باشه.پس بيايد اين توهماتمون و فراموش كنيم و توي دنياي واقعي و با حقايق زندگي كنيم.

 

شنبه 9 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 16:2 ::  نويسنده : ريحون

14 سال قبل كه هنوز خيلي جوون بودم و مثل الان پير نشده بودممنطورم سال 76 وقتيكه كلاس اول بودمه.

يه معلم داشتم كه عاشقش بودم و هستم اسمش پري بود كه بهش مي گفتيم پري جون.(البته رفته رفته با بزرگ شدنم و عاقل شدنم از علاقم به معلم ها كمتر شد)

حال بگزريم امروز رفته بودم سراغ دفتر كلاس اولم دفتر مشق,ديكته,جمله سازي و البته رياضي كلي از همون يه كوچولو خاطراتي كه يادم بود برام ياد آوري شد بيشتر از اون چيزايي كه توي دفترام نوشته بودن منو تحت تاثير قرار داده بود مثلا بعد از هر ديكته كه نمره 20 نگرفته بودم آخر ديكته بعدي نوشته بودم :

پري جان اگر بيست نشدم ببخشيد.برام جالب بود كه توي دنياي بچگيم چقدر به اي چيزا اهميت ميدادم.اما حالا چي انگار از دنيا طلب كاريم همه چيز و ميندازيم گردن بقيه. نمره خوب نگرفتيم چون استاد مون بد درس داده يا بد نمره داده.توي كارامون دچار مشكل ميشيم ميگيم خب تقصير فلاني بود كه اين كارم اينطوري شد و خيلي چيزاي ديگه.

البته از اين مهم نميشه گذشت كه ما ديگه توي دنياي بچه ها نيستيم به قول يكي از دوستام دور و برمون كلي گرگ هست كه منتظر طعمه هستن تا بهشون حمله كنن از اين موردا زياده پس گاهي خوبه كه خودموونم گرگ باشيم.

یک شنبه 4 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 18:11 ::  نويسنده : ريحون

تا حالا از يك بچه 6 ساله پرسيدين كه براي تولدش چي ميخواد؟

من امروز پرسيدم,حدس بزنيد چه جوابي شنيدم

.

.

.

گفت:من يه ساعت براي اتاقم مي خوام چون ساعتم خراب شده.

فكر كنيد حتي اين بچه ام به ساعت و گذشت زمان اهميت ميده ولي خيلي از ماها ساعت ها رو پشت سر ميزاريم بدون اينكه به گذر زمان اهميت بديم مثلا خودمون ام بزرگ ميدونيم.

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید. در ضمن حتما نظر بدين خوشحال ميشم.
نويسندگان